لای و لجن این روزها بالاخره وا دادم . نه از ترس، نه از بی پولی ، نه از تنهایی، ...
برق آسان فکر میکنم. از گذشته به آینده و این لای و لوی به خودم می آیم و نه حرفی دارم و نه فکری... خفقان
زنگی مست می خرامید و آغوشش را برای رایگان و عشق را در کت مردم و دنیا کردن باز کرد.
هیچ جرثقیلی نمی تواند آدمی که قصد بلند شدن را ندارد به بالا بکشد.
میخواستم از راجب بنویسم!
جنگی در ترکیه!
تلاشی برای درآمد دلاری!
گذاراندم زمان با روتین!
آرت با تکانه تیم و پا به مرز جدید!
حدس میزنم روزهای دیگر به همین شکل باشد.
کاملا یکنواخت و روتین یه خرافت و دروغ ... توهم و کج خیالی....
شیشه الکل در کمد...
ضد و نقیض با تمیز و ردیف ...
کنج هزار، وقتی میگذرد لالایی می شود...
سیل خروشان بی عملی در حین عملگرایی.
مثل بلایی در سرم حوار شده است. نور افکنی روی من افتاده. ترس از قامت گذر روزها و گذارن روزها...
حسرت زندگی که میخواهی نه زندیگی که میکنی و مرز بین این دو چنان ساده و چنان در دسترس است که انچنان رستاخیز نزدیک است که با خود می گویی رسیدم!
حالا که چی؟
این جمله حالا که چی مثل الا کلنگ تصمیماتت را بین عمل و فراموشی جابجا میکند.
در این روز ها تاب میخورم و دو سر زندگی را مثل دایره ای بهم می چسبانم....
منع زندگی میکنم شتاب زده و سرآسیمه سر.
مقوایی را در دست مگیرم و در کنار خیایان می ایستم که روش نوشته شده زندگی نیاز داریم ...
عرش اعلا کجاست؟
اسفل السافلین کجاست؟
فکرهای مبتذل در یک آن مثل کاغذ مچاله ات میکنند و پتک سرزنشگر، گذشته را محکم به طاق سرت میکوبد.
کج خلق و آشفته میان فکرها کامروا می شوم. سرزنش میکنم و به خودم می آِیم که، افکار احساساتی را در ما بیدار میکند و این احساسات چه کار ها که با آدم نمیکند.
مجال نفس کشیدن می آِید. نفسی عمیق و بازدمی عمیق تر...
کلام و آگاهی با یکدیگر و بواسطه هم صورت میپذرند.
چشم باز کردم موجی از سکوت، خروشان در فضا بود و در خاکستر تنهایی رد پاهایم را جا میگذاشتم...
با همدیگریم یا وبال همدیگر؟
کلی بافی را کنار بگذاریم. بیا به جزییات چراغ قوه بیندازیم تا توان دیدن و شنیدن را داشته باشیم!
چشم براه و خرم و خندان روزها را شب میکنم و شب را بیدار میمانم تا صبح شود و بخوام. حکایت وارانه و خواب زمستانی.
حماقت آدمی انتها ندارد و الا تا کنون کره زمین به کره بهشت تبدیل شده بود نه کره خر...
کره زمین همیشه روز مبادا دارد اما این روزها روزهای مبادا تر است.
کسی به کسی سلام نمی کند و کودتای دستفروش تنهای کنار خیابان در مقابل ماموران شهرداری بی ثمر است.
تو خالی و مزخرف...
سکوت سنگین آسمان اجازه رجز گویی برای مجسمه های خالی و بی حس است تا، تاقو پوقی بکنند...